و این نقل ماجرا از زبان مادر فرزند :
دلم چنان آتش گرفته که احساس می کنم لهیب آن به استخوانهایم رسیده است .جنایاتی که بر کودک بی گناهم ، تنها همدم و مونس تنهایی هایم روا داشتند . برای همیشه روح و جانم را به آتش کشیده است .
سالهاست که در زندان روحم اسیر شده ام و تنها انگیزه زنده ماندنم اجرای عدالت و مجازات کسانی است که با استفاده از حمایت هم پالکی هایشان ، آتش به زندگی دیگران می زنند .
من در سرزمینی بیگانه زندگی می کنم . بی پناهی مرا در دام بهائیان شیطان صفتی قرار داد که ماهیت کثیف و غیر انسانی شان را در ماسک مهربانی و و انسان دوستی پنهان کرده بودند ، آنان حیوانات انسان نمائی هستند که برای رسیدن به خواسته های پلیدشان حتی به کودکی خردسال هم رحم نمی کنند . و بی پناهی یک مادر و کودک را به هیچ می گیرند . فریادم را به گوش انسانهای کره خاکی برسانید و بگوئید : جائی در همسایگی شما سرزمینی و جود دارد که در آنجا مادری دلشکسته ، بی صبرانه در انتظار اجرای عدالت و رسوائی عده ای بهائی انسان نما است .
((ن.ش)) زنی بهائی است که به خاطر شعارهای دروغین و فریبنده بهائیان در خارج از کشور جذب این فرقه ضاله شد اما پس از گذشت شش ماه زمانی که پی برد رئیس محفل بهائی در این مدت کودک دوساله اش را مورد آزار و اذیت قرار داده ، به خوی کثیف و حیوانی این مدعیان دروغین عدالت و حقوق بشر پی برد . وی چنین می گوید :
چگونه بهائی شدم
من با طفل بی گناهم که متولد اردیبهشت ماه 1362 می باشد ، در آتن پایتخت یونان ، زندگی می کردیم ، شوهرم در خارج از یونان کار می کرد ، سراغ ما را نمی گرفت . بنابراین من مجبور بودم شبها به صورت غیر قانونی در یک رستوران کار کنم ...
سال 1984 در آتن با دو دختر بهایی ایرانی و از طریق آنها با ((ش .منصوری )) و خانواده دیو صفت اما فرشته نمای او آشنا شدم . به قول انگلیسی ها مهربانی آنها آنقدر حقیقی می نمود که باور کردنی نبود !
آن زمان من یک مادر تنها بودم ، با پسری کوچولو و نازنین ، بدون هیچ فامیل و آشنائی ، آنقدر فقیر و تنها بودم که از لباسهای کهنه بچه دیگران برای پوشاندن فرزندم استفاده می کردم .
می دیدم که بهایی های دیگر با این خانواده چقدر محترمانه رفتار می کردند – احترامی که نسبت به یک رئیس جمهور هم ندیده ام (جناب منصوری ) رئیس شورا ! و محفل ملی بهائی ها در آن بود . همسرش مهین دخت . پ اصا لتا شیرازی بود و خود را منصوری نامید .
آنها سه دختر به اسامی رویا ، میترا ، ورزا داشتند و یک پسر به اسم شیوا که چند سال قبل در حادثه تصادف کشته شد.
من اصلا چیزی از معنای بهائیت نمی دانستم ، نمی دانستم که حسینعلی میرزا ملقب به بهاء الله تروریست و انسان نمای شیطان صفتی بود که خودش را خدای خدایان معرفی می کرد ولی آن موقع این حرف که (( همه ما برگهای یک درخت هستیم )) و یا این که سعدی گفته است
که : ((بنی آدم اعضای یکدیگرند )) و چیزهای شبیه با این برای من که در سنین بیست سالگی بودم ، بسیار فریبنده بود فکرمی کردم بهائی بودن یعنی به همه دینهای الهی احترام گذاشتن به من نگفتند که بهائیت تمام دینها رامنسوخ می داند
12 اکتبر 1948به این تشکیلات که بعدها فهمیدم فوق العاده سری است واردشدم
شروع شکنجه های شیطانی
پسرم کودکی فوق العاده سالم آرام وقوی بنیه بودتا ان موقع که حدودا دوسال داشت از شیر خودم اورا تغذیه میکردم من وپسرم در اتاق محقری که در واقع یک استودیو بود زندگی می کردیم زندگی بسیار مشکلی داشتیم ولی خوشحال بودم که صحیح وسالم هستیم
بعد از پیوستن به فرقه شیطانی بهائیت تنها چیزی که همسر منصوری اصرار داشت بداند این بود که شبها هنگامی که من برای رفتن سرکار از منزل خارج می شوم چه کسی نزد فرزندم می ماند اویک روز که کارم تعطیل بود مرا برای شام دعوت کرد وپس از شام از من خواست از انجا که دیر وقت است با فرزندم همان جا بخوابم انقدر اصرار کردند تا قبول کردم مهین محل خوابیدن ما را در کنار دخترش رویا ودر اتاق او قرار داد به محض انکه خواستیم بخوابیم مهین در را باز کرد واز من خواست پسرم رابه او بدهم با خود فکر کردم که این زن نازنین می داند تمام هفته کار می کنم وخسته می شوم می خواهد امشب کمی راحت بخوابم واستراحت کنم مهین پسرم را که ارام بود اندکی بعد با خود برد ناگهان صدای گریه فرزندم را شنیدم که از اپارتمان روبروئی می امد منصوری یک اپارتمان دیگر هم داشت که مقابل این اپارتمان بود کمی بعد صدای گریه قطع شد بعد از حدود دو ساعت مهین بچه را اورد وبه من پس داد انها نقش خود را ماهرانه بازی می کردند که اصلابه ذهنم خطور نمی کردنیت بدی داشته باشند من که در یک خانواده ساده وپاک اذربایجانی ودر محیطی کاملاامن ومذهبی بزرگ شده ام واز چنین چیزهائی بی خبربودم بعدا فهمیدم که فرزند دلبندم ان شب لعنتی از سوی ش منصوری مورد تجاوز قرار گرفته است .
ماهیت کثیف ش منصوری به چیست ؟
او ادم کثیفی است که قبل از انقلاب در خرمشهر به یک کودک تجاوز کرد وان بچه در بیمارستان بستری شد منصوری را به زندان انداخته اند اما با نفوذی که بهائی ها قبل از انقلاب در دستگاه حاکمه داشتند او را از زندان ازاد ساختند وبرای نجات وی ازانتقام گیری ، به یونان فراری اش دادند او بچه های معصوم وبی گناه زیادی را به
همین شکل مورد شکنجه قرار داده است همه بهائی ها حتی مرکز بهائیت بیت العدل اعظم در اسرائیل ازاین اعمال وحشیانه اطلاع کامل دارند وان را مخفی می کنند نه انها ونه هیچ بهائی دیگر در در مورد منصوری به من هشدار نداد چرا که انها حق امر به معروف ونهی ازمنکر ندارند در کتاب نظر اجمالی <صفحه 86تکثیر دوم > میرزا بها می گوید حق اعتراض وچون چرا وامر به معروف ونهی از منکر از اشخاص نسبت به اعمال دیگران سلب شده وفقط محافل روحانی یا بیوست عدل حق حاکمیت بر نفوس داشته ومربی ومراقب اشخاص هستند شایدهم می خواستندمن از خطر منصوری مطلع نشوم تا از این شیطان کثیف با فرزند من مشغول باشد وبه کودکان انها دست درازی نکند این شیطان خبیث ان چنان نقش خود را ماهرانه بازی می کرد که کمتر کسی می توانست به دروغ بودن ادعاهایش پی ببرد همین طور که وسط اتاق نشسته بود ناگهان بلند می شد می ایستاد وبه خودش حرکتی می داد وگفت شما یک بوی معطر بهشتی را احساس نکردید؟وبعدها فهمیدم که همین ادم در اتن به غیر از کودک من به دو کودک دیگر نیز تجاوز کرده است ولی انها بزرگتر بودند ومی توانستند هر اتفاقی می افتد به پدر ومادر شان بگویند تا از تکرار انها جلوگیری شود .
ادامه شکنجه ها
یک روز قرار بود برای کار مهمی از خانه خارج شوم رزا به عنوان این که پسرم تنهاست به خانه ام امد پس از خروج از منزل وطی مسافتی متوجه شدم که تاریخ را اشتباه کرده ام وباید روز دیگری برای انجام ان کار بروم در برگشت وقتی به مقابل خانه که رسیدم دیدیم مهین و رزا دارند اطراف را نگاه می کنند . آنها وقتی مرا دیدند دستپاچه شدند ، مهین گفت : کلید خانه خود را جا گذاشته ایم و آمده ایم اینجا تا کلید رزا را بگیریم اما منصوری رفته منزل شما تا ازدستشوئی استفاده کند . آنها مدتی مرا جلوی در ساختمان معطل نگه داشتند ، بعد هم ((رزا)) با انگشت هایش
ضربات کوتاهی به در زد و شهاب منصوری بیرون آمد و بدون اینکه به من توجهی کند فورا از محل دور شد وقتی وارد اتاق شدم دیدم پسرم در گوشه تخت افتاده و صورتش سفید شده است .
بعد از روز دیگر خانواده منصوری را در خانه خود ندیدم چرا که رزا توانسته بود کلید یدک مرا بدزدد و شبها که من بی خبر از همه جا سرکار بودم ، منصوری به منزل ما می آمد و کودکم را مورد آزار قرار می داد .
از خواب غفلت بیدار شدم وضع کودک دلبندم عادی نبود رنگ و رویش زرد شده بود ، و هیچوقت نمی خندید ، رشدش متوقف شده ، چیزی نمی خورد شبیه بچه های عقب مانده شده بود همیشه نا آرام بود وحرکات و رفتار غیر عادی داشت ، نمی توانست یکجا بند شود .
فرزندم تا پنج سالگی حرف نزد عصب بینای اش صدمه دید و یک چشمش کور شد ، سیستم اعصابش به هم ریخت و صورتش کج شد ، همه اینها نتیجه اعمال وحشیانه منصوری بود .
آخرین باری که به خانه منصوری هارفتم بعد از نهار مهین برای من چای آورد و بعد هم جداگانه برای بقیه در یک سینی چای آورد ! آن روز منصوری اصرار کرد به شهر بازی برویم او وزنش گفتند که از پسر من مراقبت می کنند . با دخترها و پسر خانواده منصوری به شهربازی رفتیم در حالی که من سرگیجه گرفته بودم و پاهایم روی زمین بند نبود
، احساس سبکی میکردم ، همانجا بود که ((رویا )) دختر بزرگ منصوری در یک فرصتی مناسب یواشکی در گوش من گفت : (( باید به خانه برگردی و بچه ات را با خود ببری )) اما ((رزا)) و ((میترا )) و(( شیوا )) با خنده و شوخی تا ساعت 11 شب مرا نگه داشتند .
وقتی به خانه منصوری بازگشتیم از داخل راهرو صدای جیغ های وحشتناک پسرم به گوش می رسید بچه های او به سرعت دویدند و با اینکه کلید داشتند ، در زدند . ناگهان جیغ های پسر قطع شد درکه باز شد فرزندم را در بغل شهاب دیدم . صورتش پف کرده و قرمز شده بود .
منصوری گفت که داشت کهنه او را عوض می کرد ناگهان ابرهای غفلت از جلو چشمانم کنار رفتند . دیگر همه چیز را فهمیده بودم . بر سر منصوری فریاد زدم : (( با بچه من چکار کردی ))
ناگهان دیدم نگاههای مهربان آنها تغییر کرد و در برابر من جبهه گرفتند . احساس کردم اگر تندروی کنم ممکن است مرا بکشند ، با بهایی بازی های خود همه چیز را رفع رجوع کنند و بعد هم برای همیشه از پسرم برای مقاصد شوم خود استفاده کنند .
دردیکه د ر دلم پیچید مانند آتش بود ، مثل اینکه آتش قورت داده باشم ، فوری آن خانه لعنتی را ترک کردم ، سوا ر تاکسی شدم وبا بچه ستم کشیده ام به کنار دریا رفتم ، گریان و زوزه کشان عمیق ترین درد ممکن در دنیا را با خود داشتم هیچ چیز نمی دیدم ، یعنی نمی توانستم ببینم معنای همه چیز را فهمیده بودم ، همه حیله هاو مکرها را و آن نمایش های مسخره را .
می خواستم به زندگی هردو نفرمان خاتمه بدهم تصمیم گرفتم اول بچه بیگناهم را زیر آب خفه کنم و بعد هم خودم را بکشم اما وقتی به چشمان معصومش نگاه کردم که ا ز یک ظلم بزرگ با من سخن می گفت ، پشیمان شدم .
می خواستم با پلیس تماس بگیرم و همه چیز را برای آنها بگویم اما دیدم هیچ چیز را نمی توانم بخاطر بیاورم . حافظه ام از دست رفته بود .دو سه شب بعد ، در آپارتمانم باز شد پرسیدم کیست ؟ کلید از در کشیده شد وبعد هم صدای پائی آمد که با عجله از ساختمان خارج می شد . به سرعت بیرون رفتم منصوری را دیدم که با
مهین سوار ماشین شدند و به سرعت از آنجا رفتند می خواستم از ترس خون استفراغ کنم ، خانه ام را عوض کردم و خودم را از همه بهائی ها مخفی ساختم .چند سال زندگی اسف باری را گذراندم تا اینکه در سال 1998 حافظه ام بازگشت و شروع به جمع آوری اطلاعات کردم .
با بهائی های دیگر تماس گرفتم و جریان خود را برای آنها گفتم برای مدتی اطراف منصوری خالی شد ضمن جمع آوری اطلا عات فهمیدم که منصوری به پسر فردی بنام پ . ج که الان در استرا لیا زندگی می کند ، تجاوز کرده است با او تلفنی صحبت کردم .
ماجرای شکنجه شدن پسرش را برایم تشریح کرد و افزود که همان روز به منزل منصوری رفته و او را کتک مفصلی زده است . هم او بود که به من گفت منصوری در سال 1354 در خرمشهر به یک پسر بچه تجاوز کرد و بخاطر آن به زندان افتاده اما با دخالت ولی الله ندیمی – رئیس وقت محفل بهائی های ایران – از زندان آزاد شد و به آتن فرار کرد . البته من با ولی الله ندیمی که در استرالیا بود تلفنی صحبت کردم . با ((رزا )) هم تلفنی صحبت کرده ام و صدای آنها ضبط کرده ام مدارک مستندی برای اثبات ادعا هایم هستند . از یک خانم بهائی هم نامه ای دارم که نشان می دهد فرزندش طعمه منصوری بود ، حتی بعد ها فهمیدم که این مرد کثیف به پسر همسایه شان در آتن هم تجاوز کرده و پدر و مادر ان پسر خواسته اند او را بکشند که زندگی اش را همانطور رها کرده وبا خانواده اش به کانادا گریخت مطمئن هستم که اگر در روزنامه ها عکس او را چاپ کنند خیلی ها از او شکایت خواهند کرد البته مرکز بهائیت همیشه به انها کمک کرده تا محل اقامت خود را تغییر دهند و.....
پاسخ بیت العدل !
نامه ای برای مرکز بهائی ها در اسرائیل معروف به سازمان به اصطلاح بیت العدل اعظم (( خانه عدل جهانی )) – فرستادم و ماجرا را برایشان شرح دادم .
آنها در جواب نامه من تنها به یک اظهار تاسف اکتفا کردند ، اسم این جنایت بزرگ را سوء رفتار گذاشتند و با وقاحت و بی شرمی تمام اتفاق مذکور را نشانه محبت خداوند بهائی ها (( میزا حسینعلی )) نسبت به من دانستند:
متن جوابیه بیت العدل اعظم به شرح زیر است :
دوست عزیز بهائی ! موسسه جهانی عدالت بوسیله فاکس شما در تاریخ 23 فوریه 1998
از درد بزرگی که شما تجربه کرده اید غمگین شده و از ما خواست که همدردی و عشق خودمان را به شما ابلاغ کنیم . از محفل محلی بهائیت کانادا درخواست شده که این اخرین نمونه از سوء رفتار اقای (( ش)) منصوری را مورد بررسی قرار دهد همچنین از محفل ملی بهائیت سوئیس نیز درخواست شده تا کسی را مامور تماس و ارتباط با شما کند .....
شما توفیق پیدا کرده اید که چشم خودتان را به آنچه که مهمترین مقطع روشن در زندگی تان است بدوزید به این دلیل امتیاز نا محدود معرفت تجلی خدا امروز به شما اعطا شده است و آن مطمئنا نشانه محبت خدا به شماست که چنین اتفاقاتی برای شما رخ داده است ....
موسسه عدالت جهانی شما و پسرتان را دعا می کند شاید خدا از بالا اورا مراقبت کند و براو درود فرستد .
با عشق و درود بهاءالله
سـوزان آدریـانــی – بخش دبیـر خـانه
چشم به راه عدالت
تصمیم گرفتم از هر راه ممکن عدالت را اجرا کنم . محل اقامتم را به کشور سوئیس تغییر داده بودم با پلیس آنجا تماس گرفتم و شکایت کردم اما فایده ای نداشت . در یونان هم که بودم یکبار به پلیس شکایت کردم اما فریادم به جائی نرسید در نهایت به دادگستری تهران شکایت کردم و از طریق یک وکیل ایرانی که وکالت مرا به طور رایگان پذیرفت اقامه دعوی کردم و امید وارم از طریق عدالت اسلامی بتوانم عاملان نابودی پسرم را به مجازات برسانم . جگر گوشه ام که سالهاست از من جدا شده ودر شهر دیگری در کشور سوئیس زندگی می کند قربانی جنایت حامیان دروغین حقوق بشر است آنها یکه از بشریت بوی نبرده اند و با آدم نمائی های خود فرصت پیدا می کنند تا به جنایات ادامه دهند .
نظرات شما عزیزان:
|